loading...
وب سایت تفریحی سرگرمی کاریابی
من بازدید : 46 سه شنبه 01 خرداد 1403 نظرات (0)

عروسک


وارد فروشگاه شدم کریسمس نزدیک بود. با عجله به قسمت اسباببازیها رفتم. دنبال یک عروسک زیبا برای نوۀ کوچکم می گشتم. می خواستم برای کریسمسگرانترین عروسک فروشگاه را برایشبخرم. پسر بچۀ کوچکی را دیدم که عروسک زیبایی را در آغوش گرفته بود و موهایش را نوازش می کرد.

در این فکر بودم که عروسک را برای چهکسی می خواهد. چون پسر بچه ها اغلب به اسباب بازیهایی مثل ماشین و هوا پیما علاقه دارند. پسر پیشخانمی رفت و گفت: عمه جان مطمئنیپول ما برای خرید این عروسک کافی نیست؟ و عمه اش با بی حوصلگی گفت: گفتم که پولمان کم است و سپس رفت تا چند شمعبخرد. پسر عروسک را در آغوش گرفتهبود و دلش نمی آمد آن را برگرداند. با دودلی پیش آن رفتم و گفتم: پسر جان این عروسک را برای چه می خواهی؟

جواب داد: من و خواهرم چند بار به اینجاآمدیم. خواهرم همیشه آرزو داشت بابانوئل شب کریسمس این را برایش بیاورد.
_
خوب شاید بابا نوئل این کار رو بکند.
_
نه، بابانوئل نمی تواند به جایی کهخواهرم رفته برود باید این را به مادرم بدهم تا برای او ببرد.
_
مگر خواهرت کجاست؟
_
او پیش خدا رفته پدرم می گوید که مادرهم می خواهد به آنجا برود تا او تنها نباشد.

انگار قلبم از تپیدن ایستاد! پسر ادامهداد: من به پدرم گفتم تا از مامان بخواهد تا برگشتن من از فروشگاه منتظر بماند. بعد عکس خودش رانشانم داد و گفت: این عکسم را هم بهمامان می دهم تا فراموشم نکند من مامان را خیلی دوست دارم اما پدرم می گوید که خواهرم تنهاست و او باید پیشاو برود و سرش را پائین انداخت. به آرامی دستم را به جیبم بردم و یک مشتاسکناس بیرون آوردم. ازاو پرسیدم: می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم شاید کافی باشند؟ او با میل پولها را به من داد: فکر نمی کنم،عمه چند بار آنها را شمرد ولی خیلی کم است. من شروع به شمردن پولها کردم و گفتم:اما اینها که خیلی زیادهستند حتما می تونی عروسک بخری. پسر با شادی گفت: آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!

بعد رو به من کرد و گفت: مادرم من عاشقرز سفید است با این پول که خدا فرستاده می توانم برای او گل هم بخرم؟ اشک در چشمانم پر شدبدون آنکه او را نگاهکنم گفتم: بله عزیزم هر چقدر که دوست داشتی برای مادرت گل بخر. چند دقیقه بعد عمه پسرک برگشت و من سریع خودم را درجمعیت پنهان کردم و از آنها فاصله گرفتنم. ناگهان به یاد خبری افتادم که هفتۀ پیش درروزنامه خوانده بودم: کامیونیبا یک مادر و دختر تصادف کرده بود. دختر در جا کشته شده بود و حال مادر هم بسیار وخیم بود.

فردای آن روز به بیمارستان رفتم اما زنجوان شب پیش از دنیا رفته بود! اصلا نمی دانستم که حادثه به پسرک مربوط می شود یا نه. حسعجیبی داشتم بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا تابوتی گذاشتهبودند که رویش یک عروسک، چندشاخه رز سفید و یک عکس بود
برچسب ها عروسک ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
وب سایت سرگرمی تفریحی کاریابی با سابقه چندیدن ساله و آمار روزانه بیش از 40 هزار نفر مکان مناسبی برای تبلیغات و افزایش آمار شماست
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    شما چ مطالبی دوست دارید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2406
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 26
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 551
  • آی پی دیروز : 60
  • بازدید امروز : 967
  • باردید دیروز : 63
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,030
  • بازدید ماه : 3,359
  • بازدید سال : 10,689
  • بازدید کلی : 140,679